سوالات مربوط به گناه روی زوج دیگری که با آنها کار می کردم شناور بود. او اخیراً به همسرش خیانت کرده بود. آنها به طور کلی عمیقاً از یکدیگر حمایت می کردند، اما پس از اینکه او متوجه تخلف او شد، به شدت ناراحت و همچنین گیج شد. تلاش آنها برای صحبت در مورد آنچه اتفاق افتاده بود متوقف شد. لفاظی های #MeToo در بحث های آنها تنیده شد و به عنوان یک ابرخود عمل می کرد و چیزی را که آنها حتی می توانستند فکر کنند شکل می داد و مهار می کرد. او گفت که احساس میکند درسهای جنبش به او میگوید نبخش و او را رها کن – مخصوصاً حالا اگر به زنی ظلم میشود، تو برو بیرون. برای او سخت بود که بداند واقعاً چه احساسی نسبت به این همه دارد. اوایل نمی توانست پشیمانی را از ترس جدا کند. او از اینکه دچار مشکل شود وحشت داشت و گناه غالب شد. صدایش خاموش بود در حالی که به شدت مرا مورد بررسی قرار می داد و نگران این بود که چگونه او را درک کنند: “در حال حاضر مردان زیادی در این تجارت هستند که در موقعیت های قدرت قرار گرفته اند و از آنها برای داشتن رابطه جنسی با مردم استفاده می کنند.”
آنها هر دو سفید پوست بودند و امتیاز خود را درک می کردند و از این بابت عذرخواهی می کردند. او اغلب شکایتهای خودش را برطرف میکرد – “من بیرون میروم” – با این فکر که “اوه، بیچاره زن سفیدپوست سیس.” او هم ناراحت بود. او درباره خواندن اخبار «در مورد کشته شدن یک فرد سیاه پوست یا قهوه ای دیگر صحبت کرد. و درست مثل این است که کمی احساس میکنم – خوب، صادقانه بگویم که اینجا نشستهام، احساس گناه میکنم.» درسهای جنبش Black Lives Matter در ابتدا میتواند چنان احساس گناه و شرم فلجکنندهای را برانگیزد که مردم حالت تدافعی بگیرند و کاملاً از فکر کردن دست بردارند. با این حال، با گذشت زمان، دریافتهام، این ایدهها میتوانند الهامبخش کار روانشناختی عمیقی باشند، و مردم را وادار کنند تا آسیبهای وارد شده را بررسی کنند، این سوال که چه کسی باید درگیر باشد، و تفاوت بین سیگنالهای فضیلت و نگرانیهای عمیقتر. اینها درس های سخت و مهمی هستند که می توانند به روابط صمیمانه منتقل شوند. در این مورد، شوهر درک جدیدی در مورد روش های اعمال قدرت در محل کارش توضیح داد: «دست نگه دارید. آیا من یک متحد بوده ام؟ آیا فقط اپتیک بوده است؟» این بینشها حتی به نحوه صحبت او درباره تخلفاتش نیز تسری پیدا کرد. او رفتار خود را با گفتن اینکه همسرش به او توجه لازم را نمی کند، منطقی می کرد. اما فراتر از آنچه این زوج «اپتیک» مینامیدند، اکنون از خود میخواست حساب دقیقتری در مورد اینکه خیانت او واقعاً در مورد چه چیزی بوده و چه تأثیری بر همسرش داشته است، از خود بپرسد. او توضیح داد که اگر او سفر کند چقدر تنها می شود. احساس می کرد عقب مانده و دور انداخته شده بود، احساسی که از اوایل کودکی برای او بسیار آشنا بود. اعتراف به آسیب پذیری او برای او سخت بود، اما باعث شد یک سری گفتگوهای صادقانه بین آنها باز شود. او گفت: “من خودم را متقاعد کردم که او من را نمی خواهد.” من آن مرد محبوب نیستم. من آن مرد قوی نیستم.» او این احساسات را به ناامنیهایی مرتبط میدانست که در دوران نوجوانی احساس میکرد، زمانی که در مدرسه از بچهها به دلیل اینکه او را زنانه میدانستند، اذیت میکردند.
این روش جدید و غیر تدافعی صحبت کردن به او این امکان را داد که بفهمد چگونه تخلف او در جایی که او بیشتر احساس ناامنی می کرد به او ضربه زد و او می توانست آن را ببیند و باعث پشیمانی و بخشش بین آنها شود. او توضیح داد که چگونه برای هر دوی آنها آسانتر شده است که خود را از نظر تأثیر آنها بر روی شخص دیگر “بررسی” کنند و به سرعت “توجه کنند یا عذرخواهی کنند”. در یک جلسه او با لبخند گفت: “تو دیروز برای من احمق بودی و چند ساعت بعد عذرخواهی کردی. تو متوجه شدی که ناامیدی خود را در آنجا بر سر من فرو بردی، زیرا هدف آسانی بودم.» او متوجه شد که دست از سر زدن به راه هایی که باعث درد دیگران می شود را متوقف کرده است: «من در واقع فقط به فکر درمان بودم و جنبش Black Lives Matter باعث شد به شدت از کلماتی که از دهانم بیرون می آمدند و درک واکنش نامطلوب او آگاه شوم. که، به جای اینکه من فقط بگویم، “ما ادامه می دهیم، زیرا این کار ناجور است.” اکنون نیاز به رسیدگی به آن وجود دارد.» او ادامه داد: “آیا من شما را ناراحت کردم؟ من چیکار کردم که ناراحتت کردم؟”
زوج ها کار می کنند همیشه به چالش دیگری برمی گردد. تفاوتها میتوانند حول سؤالات فلسفی مانند آنچه مهم است زندگی را به آن اختصاص دهیم، یا اینکه آیا داشتن نوزادانی با بحران آب و هوایی در آینده اخلاقی است، ظاهر شود. یا میتواند نزدیکتر به خانه باشد، مانند اینکه آیا داشتن یک فانتزی جنسی در مورد شخصی که شریک زندگی شما نیست قابل قبول است یا خیر. یا حتی به ظاهر پیش پاافتاده مانند روش صحیح قرار دادن ماشین ظرفشویی. هر موضوعی که باشد، اختلافات می تواند به نقطه بحرانی در رابطه تبدیل شود. بلافاصله این سوال مطرح میشود که چه کسی درست میگوید، چه کسی راهش را میگیرد یا چه کسی روی واقعیت کنترل بهتری دارد. آسیبپذیریهای خودشیفتگی در مورد ارزش خود ظاهر میشوند، که سپس انگیزهای برای بیارزش کردن دیگری ایجاد میکنند. شرکا سعی می کنند چنین بن بست هایی را با حفاری و تلاش سخت برای متقاعد کردن طرف مقابل در مورد موقعیت خود حل کنند و بیشتر قطبی شوند.
وقتی به تفاوتهای نژادی فکر میکنیم، ممکن است چالش دیگری بودن راحتتر دیده شود. این قطعا برای جیمز و میشل صادق بود. میشل یک مددکار اجتماعی آفریقایی آمریکایی آرام، ملایم و تا حدودی محجوب بود، و جیمز که در آن زمان افسر پلیس بود، یک مرد سفیدپوست کمرنگ و حیرتانگیز بود که چهرهاش احساسات زیادی را نشان نمیداد. آنها با تضادهای کلاسیک حول تقسیم کار و شیوه های متفاوت فرزندپروری وارد شدند و سپس همه گیری شیوع پیدا کرد. آنها در قرنطینه، کار از راه دور و آموزش در خانه پسر 3 ساله خود، شروع به دعوا در مورد پروتکل های کووید کردند. میشل از روشی که کووید در حال ویران کردن جوامع سیاه پوست بود آگاه بود و می خواست مراقب باشد. جیمز، همراه با افسران پلیس و والدین محافظهکارش، فکر میکردند که این نگرانی بیش از حد است. بحث در مورد اینکه چگونه نژاد تجربیات و ایدههای جیمز و میشل را شکل داد معمولاً به بن بست رسید. اگر میشل سعی میکرد این موضوع را مطرح کند، جیمز اصرار میکرد که «رنگی نمیبینم» و میگفت که نمیدانست او درباره چه چیزی صحبت میکند. در جلسات ما، میشل ناامید به نظر می رسید: او می خواست که او بفهمد کووید چقدر برای سیاه پوستان آسیب زا بوده است. اما او از ناتوانی او در اعتراف به تفاوت واقعی ناامید شد، گویی همه از یک نژاد بودند. “او از این طرز فکر است که “من رنگ را نمی بینم.” او به بیان افکار خود ادامه داد: “” من نمی خواهم آنچه را که می گویید بشنوم زیرا من اینطور فکر نمی کنم.” او گفت: “بدیهی است که من را عصبانی می کند.” جیمز بدون بیان شانه هایش را بالا می انداخت. میشل تجربه خشمآمیز تلاش برای شکستن یک مانع را توصیف میکرد: شوهرش آگاهانه آگاه نبود که سفیدی چشماندازی است که تصور یا درک او را محدود میکند.